خب، تشریف بیاورید ادامه مطلب. .
درهمین لحظات آنلاین، یک عدد داستان تایپ میکنم تا کل جوگیری انیمه ای که امروز دیدمو خالی کنم. انقدر احساساتی شدم که تخلیه کل احساسات امروزم میشه این داستان.
هوا بارونیه و گریه میکنم، از غم های بی پایانم، از دنیای بی رحم، از از دست دادن خانوادم.فقط گریه میکنم!
یکدفعه پسری با لباس اسپرت مشکی ای که کلاهشو زیر بارون رو سرش انداخته سمتم میاد. نزدیک تر که میشه، میتونم صورتشو که یک ماهه ندیدمش رو تشخیص بدم که یادآور کل روزای غم ناکم میشه! سرشو بالا میاره، تکه سپیدی از موهای فرشو به بازی میگیره، چشمای یخیشو باز و بسته میکنه و بدون هیچ حسی میگه:
- آکاکو؟
بهت برم میداره، ولی هیچ حسی تو صورت اون دیده نمیشه.
- آکا نه، خودتی؟ (نه همون نه چان منظورشه)
- ب.برادر!
- آکانه، درست میبینم؟
اشکای اندکی که روی چشمام جمع میشه رو فوری پس میزنم و میگم:
- احمق! معلومه که درست میبینی!
صورت زیبا و معصومش، رنگ غم میگیره:
- نه چان، چرا اومدی قبرستون؟
احمق! چجوری میتونم بهت بگم به قبر مادر و پدرم اومدم؟ فقط میگم:
- خودت چرا اینجایی؟
سرشو میندازه پایین، با همون صدای بی حسش میگه:
- ماه قبل.فکر میکردم همه مردن و فقط من زنده موندم. یه هفته، توی بیمارستان، داشتم سعی میکردم اتفاقاتو هضم کنم. پدر معتادم که میخواست زندگیمونو بفروشه، توسط مادر، خیلی ناگهانی سرش به شیشه خورد و سرش شکست. مادر، خواست کمکش کنه، اما.حواسش نبود که سر پدر به شیر گاز خورد. تا خواست به آمبولانس زنگ بزنه.بقیشو یادم نمیاد، نه چان. .
اون هیچ حس خاصی نسبت به پدر و مادر نداره، اما من مادرو دوست داشتم و این غم از دست دادنشو دوچندان میکنه.
- هارو، توی آتیش سوزی اون روز، من تو رو برداشتم و فوری از پنجره پریدم پایین، چون میدونستم میفتیم رو سقف تراس همسایه پایینی. بعد هلیکوپتر رسید و نجات پیدا کردیم. ولینردبون طنابی هلیکوپتر پتره شد و تو افتادی.فکر نمیکردم زنده مونده باشی!
هارو سرشو بالا میاره:
- تو بیمارستان که بودم، یه مرد به ملاقاتم اومد. گفت که درحالی که طنابی به لباسم گره خورده بود و روی سقف حیاط یه خونه افتاده بودم همراه همکاراش پیدام کرد. اون یه آتش نشان بود.
اشک از تو چشمام سرازیر میشه و مژه هام رو خیس میکنه و با صدایی که سعی در کنترل بغضم داره میگم:
- یه ماه نتونستم ازت خبر بگیرم هارو، و حالا.
چترش رو رها میکنه و روی زمین میفته. نزدیکم میاد و توی آغوشش جام میده. منم بغلش میکنم و با صدای بغض دارش میگه:
- نه چان.منم ازت خبری نداشتم!
به وضوح لرزش شونه هاشو حس میکنم. شونه هاش رو نوازش میکنم که کم کم لرزشش آروم میگیره. قطره اشک از پلکام سر میخوره و گونم رو مرطوب میکنه. بهش میگم:
- دیگه هیچ وقت ازت غافل نمیشمهارو.
محکم تر در آغوشم میگیره و لرز پاهاش باعث میشه روی زمین بیفته. زانوهام از فشارش خم میشه و درهمون حالت میشینیم.
- اینجا سرده هارو، بیا بریم خونه. .
از جا بلند میشه و میتونم اشکاشو ببینم که یخ چشم هاش رو شفاف میکنه. چترش رو از زمین برمیدارم. دستم رو روی شونش میذارم و چترو به اون یکی دستش میسپرم.سرشو به شونم تکیه میده و باهم راهی خونه میشیم. .
* * *
هعی. از ته دلم نوشتم و کل احساستم رو خالی کردم.
خب این احساساتم نتیجه دیدن قسمت نهم انیمه کیزوناییور امروزم بود. انقدر اشکمو درآورد صحنه آغوش گرفتنش فکر کنم اینا رو از سر عقده ام نوشتم، گرچه کسی احساساتی نشد ولی سعی کردم لحظاتشو قشنگ توصیف کنم
و در آخر هم کامنت یادتون نره دوستان!
به شخصه عاشق این شاعرم. اگد بخوام از سلیقه خودم قضاوت کنم، شعر های مفهوم دار رو به ادبیات سنگین عاشقانه ترجیح میدم. بین شاعرانی که ازشون شعر خوندم، واقعا جذب اعتصامی و اشعارش شدم. خب، بفرمایید ادامه مطلب. .
لطف حق:
________________________________________________________
مور و سلیمان:
براهی در، سلیمان دید موری
که با پای ملخ میکرد زوری
بزحمت، خویش را هر سو کشیدی
وزان بار گران، هر دم خمیدی
ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل
که کارآگاه، اندر کار مشکل
چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش
نه اش پروای از پای اوفتادن
نه اش سودای کار از دست دادن
بتندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان
مرا در بارگاه عدل، خوانهاست
بهر خوان سعادت، میهمانهاست
بیا زین ره، بقصر پادشاهی
بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی
به خار جهل، پای خویش مخراش
براه نیکبختان، آشنا باش
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
رهست اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند
مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را
بگفت از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور
چو اندر لانهٔ خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند
برو جائیکه جای چاره سازیست
که ما را از سلیمان، بی نیازیست
نیفتد با کسی ما را سر و کار
که خود، هم توشه داریم و هم انبار
بجای گرم خود، هستیم ایمن
ز سرمای دی و تاراج بهمن
چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم
بحکم کس نمیگردیم محکوم
مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم بصد گنج
مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر
ز دیهیم و خراج هفت کشور
گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری
مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند
گه تدبیر، عاقل باش و بینا
راه امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایهٔ پیری، جوانی
حساب خود، نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویش بیرون
اگر زین شهد، کوته داری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت
چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز بخود، محتاج بودن
هر آن موری که زیر پای زوریست
سلیمانیست، کاندر شکل موریست
عاشق بیت آخرش شدم، حبف که تو کتاب فارسی یه مقدار خلاصش کرده بودن.
_________________________________________________________
خب بین شعرای داستانی اعتصامی فقط همینا رو دیده بودم. اگه بازم هست اسمشو برام بفرستین تا ماست رو ویرایش کنم ^_^
به نفعتونه نخونید.
درباره این سایت