صدای جویباری که آب به خون آلوده با خود میبرد، بوی اجساد و گزگز دردناک دستانش، همه را یک لحظه از یاد برد.
چشمان همیشه بیحسش آن لحظه چون زبرجدی میدرخشید. چندبار پلک زد و همه خاطرات، همه خنده های دیوانه وار، تمام آن کلمات رقت انگیز و نفرینی که در وجودش رشد میکرد یا به یاد آورد.
- موی قرمز هان.که اینطور. چقدر لذت بخش، همه ازم میترسن! اون لرز ها،اون نگاه های التماس وار.خیلی زیباست نه؟ موهای قرمز عالین! سرخی مو یعنی بتونی هرچقدر بخوای آدم بکشی، چون شومی!
- روزی که مردی و نفرینت به دیگری رسید، خوشنود خواهی مرد؟
هجوم چنین خاطراتی هرکس را دیوانه میکرد. دیوانه ای که جز کشتن هیچ بلد نبود! حال یادآوری این خاطرات با یک دیوانه چه میکرد؟
- بس کن! اینا همشون کابوسه!
- کسی توی روز کابوس میبینه دخترم؟
"لعنتی این صدای."
- موهای سرخ و فرت درست مثل گلن!
"بسه بسه!"
- من همچین بچه نمیخواستم، تو فراتر از انتظارم بودی!
- اون گالتو ببند! کی از بچه شومش خوشحال میشه! منو تحقیر نکن، چون تو مادرمی ضعیف فرضم نکن! باید ازم بترسی دیوونه!
- تو احساس یه مادرو نمیفهمی.
- جواب منو بده! همش داری حرف خودتو میزنی زنیکه!
صدای زن باعث شد لحظه ای خود را حس نکند
- خوش حالم که بدنیا آوردمت، فلورا!
زانوهایش سست شدند. سرش مانند ف از کوره در آمده ای بود که در آب سرد فرو کرده باشند، بخار میداد.قطره سرخگون از پلکش چکیده شد و گفت:
- آره! حتما خوشحالی که من متولد شدم، و از نفرینتو به یکی دیگه دادی!
- من نمیخواستم ترکت کنم فلورا. نمیخواستم بچمو بی مادر کنم.
- تو نباید بچه دار میشدی! تو منو نفرین کردی و.
دستانش لرزید و بغضش شکست.
- و؟
- و خودتو کشتی پست فطرت!
صدای بی منبع مادرش، پاسخ داد:
- دخترم، اگه من ازدواج نمیکردم هم نفرین به یکی دیگه میرسید. یه بچه از یه خانواده خوشبخت لقب شوم رو میگرفت.
دختر سرخ مو سکوت کرد، سکوتی که پر از حرف بود. باد مانند آغوشی دورش حلقه زد و فلورا شاهد برگ هایی بود که همراه باد دورش می رقصیدند.
"صبر کن.فقط برگ ها نیست."
" اون نور ها دیگه چین؟"
گویا دورش پریان نورانی و کوچک باله میرقصیدند.
- یعنی.ارواح بادن؟
- تو میتونی ببینیشون.
- یعنی توانایی نفرین، دیدن المنتال هاست!
- اینطور نیست! ما بعد مرگ تبدیل بهش میشیم.
حال میتوانست منبع صدای مادرش را ببیند. حتی میتوانست سر خوردن ارواحی که از برگ درختان میگذشتند و آنها را به لرزه وا میداشتند، ارواحی را که هر لحظه چشمه را به جلو میفرستند، و. همه را میدید!
- اگه من نمیرم.زندگی کسی دیگه نابود نمیشه؟
- تو میخوای.
- دیگه.هیچ دختر شومی به دنیا نمیاد؟
درون چشمانش آتش کینه شعله ور بود. آتشی که با هیچ آبی جز خون خاموش نمیشد.
- آه.پس لااقل بگو.با عمرت چیکار خواهی کرد؟
خندید.دوباره چون دیوانه ای قهقه زد و دستانش را از هم باز کرد و موهای خود را با خشونت کشید.
- میکشم! هرکسی که سر راهم باشه میکشم، و باعث و بانی اون نفرین پیدا میکنم!
با لحن ترسناک تری دستانش را مشت کرد و فشار ناخن هایش کف دستش را زخمی کرد، زخمی که ذره ای به آن اهمیت نمیداد.
- پیداش میکنم و سرش رو به دنیا نشون میدم!
روح روبرویش، دستانش را بالا برد و جریان های جادویی را به سمت خود کشاند و آنها را با چرخش دستانش به شکل حلقه در آورد.
- وقتی انگشتت را وارد این حلقه کردی، تبدیل به نگهدارنده روحت، در همین جسم میشود. فلورا.سوگند خواهی خورد که به عهدت وفا کنی؟
- سوگند؟ از من توقع عمل داشته باش نه حرف!
پوزخندی زد و ادامه داد:
- فکش رو خورد میکنم!

داستان باران پس از آتش...

اشعار داستانی پروین اعتصامی

داستان خواب شیرین مرگ...

وانشات روح سرخ

تو ,دستانش ,صدای ,دیوانه ,ای ,زد ,زد و ,دستانش را ,را به ,و همه ,کرد و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

nasihatcon جی اس ام مطالب اینترنتی farhanglibjovein وبلاگ میزبان 98 golshanyasce golbargiyas Samsunga80 نوا بلاگ valorantpoints