به نفعتونه نخونید.

میتونم منظره روبروم رو باور کنم. زانو های سستم میرن و باعث میشه روی زمین بشینم. آب دهنمو به سختی قورت میدم و درد گلوم بیشتر بهم فشار میاره. بغضم، میل شدید تری برای جریحه دار شدن پیدا میکنه و من خم شده دستم رو روی قلبم میذارم. به هق هق میفتم و با صدای لرزونم، از ته دل فریاد میکشم:
- چحوریییییییی! چطور این بلا سرت اومد!
از شدت گریه گوش خراشم، به نفس نفس میفتم و برای بلعیدن هوا تقلا میکنم. با دستای لرزونم به زور قمقه ام رو از کیفم بردارم و با ولع آب رو تو دهانم میریزم که به سرفه میفتم. در همون حالت که هنوز نفس نفس میزدم، آب بیشتری مینوشم و بقیه آب رو روی صورتم میریزم. خسته اشکام رو پاک میکنم و درهمون حالت نفس ن میمونم که حاصل از گریه کردن زیادمه. سعی میکنم نفسامو منظم کنم. .
* * *
چند ساعت میگذره و من زانوهام رو بغل کردم هنوزم ناباور و به صحنه ای که دیدم فکر میکنم. دلم میخواد با دروغ شیرین زندگی کنم، ولی حقیقت تلخه، آدما نمیتونن خودشون رو گول بزنن. .
(توی کوه با برادرم کلود قدم میزنم و همچنان اون از خاطرات قبلیش برام تعریف میکنه:
- میدونی لوسیا، هیچ وقت فکرشم نمیکردم که اون روز یه خرگوش گلوله خورده رو درمان کنم و نجات بدم. اون ازم ترسیده بود و تقلا میکرد تا ازم فرار کنه، ولی من تمام تلاشم رو کردم و موفق شدم. باید بودی و هنرنمایی قهرمانانم رو میدی! اون حتی میخواست دستم رو گاز بگیره که خوشبختانه به موقع جلوشو گرفتم. اون واقعا خرگوش بی انصافی بود، من ازش مراقبت کردم تا خوب بشه و آخرش اون رفت و حتی پشت سرشم نگاه نکرد!.
از شدت حرفاش کلافه میشم و با لحن کنایه آمیز میگم:
- و تو توقع داری حیوونی که نمیتونه فرق بین تو و اون انسانی که زخمیش کرده رو تشخیص بده؟ اصلا دو دقه فکر کن اون خرگوش تا الان تو رو بخاطر داره که ازت بعنوان ناجیش یاد کنه؟
- باشه بابا! داشتیم خاطره میگفتیما!.
- یکم متانسب با سنت رفتار کن، واقعا خجالت آور نیست که جلوی خواهر کوچیکت کم بیاری؟
برادر کلود میخنده و چیزی نمیگه. دروغ چرا ولی این حالات و شوخی هاش رو دوست دارم، حتی تصور اینکه اون این حرفامو نشنیده نگیره و طرز رفتارش رو درست کنه. حتی نمیتونم بهش فکر کنم.
نمیدونم چی میشه که خیلی سریع، فقط یه صدای خیلی کوتاه میشنوم و برادرم پخش زمین میشه. چه اتفاقی افتاد؟ چطور چطوری؟)
همچنان توی اتاقمم. هنوزم وقتی بهش فکر میکنم بغضم میگیره و بی صدای اشک میریزم. دستمو روی گونم میکشم و اشکامو پاک میکنم. روی تختم دراز میکشم و اون قدر اشک میریزم که کم کم خوابم میگیره و من، از این روز به بعد هرشب بدون خاطرات با مزم، خالی و عاری خواهم خوابید، تا روزی که بالاخره برمیگردم پیشت، برادر من.
بالش خیسم آزارم میده، ولی اونقدر در خواب شیرینم غرق میشم که دیگه بهش توجه نمیکنم؛ حتی به بوی بدی که وارد ریه هام میشه و حتی به اینکه چی ان فکر نمیکنم.
* * *

داستان باران پس از آتش...

اشعار داستانی پروین اعتصامی

داستان خواب شیرین مرگ...

وانشات روح سرخ

رو ,اون ,میکنم ,* ,فکر ,روی ,* * ,و با ,از شدت ,نفس نفس ,میفتم و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دکتر حشمت الله سماواتی همه چی پیدا میشه مهارتهای نجات / Rescue Skills 14darya یادگاری 95 آراستگی تجهیزات آموزشی مدرسه من فرافایل، مرکز دانلود فایل های دانشگاهی چیزی به من یاد بده . . . فرزندان و نوادگان ساوجی سید محمد دانلود سرا