به شخصه عاشق این شاعرم. اگد بخوام از سلیقه خودم قضاوت کنم، شعر های مفهوم دار رو به ادبیات سنگین عاشقانه ترجیح میدم. بین شاعرانی که ازشون شعر خوندم، واقعا جذب اعتصامی و اشعارش شدم. خب، بفرمایید ادامه مطلب. .

لطف حق:

مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایه اش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج فرمان می دهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوست تر میداریش
این شعر کامل نیست، میتونید خودتون سرچ کنید و کاملش رو بخونید. (بنظر خودم تا همینجاش کافی بود:/ )
________________________________________________________
مناظره نخ و سوزن:
در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه می کنی
ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که میرسیم، تو با ما چه می کنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر بروز تجربه تنها چه می کنی
هر پارگی بهمت من میشود درست
پنهان چنین حکایت پیدا چه می کنی
در راه خویشتن، اثر پای ما ببین
ما را ز خط خویش، مجزا چه می کنی
تو پای بند ظاهر کار خودی و بس
پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنی
گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم
چون روز روشن است که فردا چه می کنی
جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ
با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنی
خود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم
پیش هزار دیدهٔ بینا چه می کنی
پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من، تو توانا چه می کنی
کارتونش رو احتمالا از شبکه نهال دیده باشین، تو من میخونم تو گوش کن. (هرچقدرم بزرگ بشم بازم دوستش دارم، ولی حیف که بی معرفتا بعضی قصه ها رو نصفه گذاشتن که بجه هارو به خوندن کتاب تشویق کنن =( )
________________________________________________________
میوه هنر:
آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز
از جور تبر، زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشه ی هیزم شکن و اره ی نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد به ناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمه ی بسیار
دهقان چو تنور خود ازاین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخه ام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود به جا ماند و نه یک تار
چون ریشه ی من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحه ی ایام، نه گل باد و نه گار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید براو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام بجز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوه ی انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفته ی ناکرده وبیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودی ست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
می باید از امسال سخن راند، نه از پار
درس فارسی کلاس ششم :)

________________________________________________________

مور و سلیمان:

براهی در، سلیمان دید موری

که با پای ملخ میکرد زوری

بزحمت، خویش را هر سو کشیدی

وزان بار گران، هر دم خمیدی

ز هر گردی، برون افتادی از راه

ز هر بادی، پریدی چون پر کاه

چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل

که کارآگاه، اندر کار مشکل

چنان بگرفته راه سعی در پیش

که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش

نه اش پروای از پای اوفتادن

نه اش سودای کار از دست دادن

بتندی گفت کای مسکین نادان

چرائی فارغ از ملک سلیمان

مرا در بارگاه عدل، خوانهاست

بهر خوان سعادت، میهمانهاست

بیا زین ره، بقصر پادشاهی

بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی

به خار جهل، پای خویش مخراش

براه نیکبختان، آشنا باش

ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام

چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام

چرا باید چنین خونابه خوردن

تمام عمر خود را بار بردن

رهست اینجا و مردم رهگذارند

مبادا بر سرت پائی گذارند

مکش بیهوده این بار گران را

میازار از برای جسم، جان را

بگفت از سور، کمتر گوی با مور

که موران را، قناعت خوشتر از سور

چو اندر لانهٔ خود پادشاهند

نوال پادشاهان را نخواهند

برو جائیکه جای چاره سازیست

که ما را از سلیمان، بی نیازیست

نیفتد با کسی ما را سر و کار

که خود، هم توشه داریم و هم انبار

بجای گرم خود، هستیم ایمن

ز سرمای دی و تاراج بهمن

چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم

بحکم کس نمیگردیم محکوم

مرا امید راحتهاست زین رنج

من این پای ملخ ندهم بصد گنج

مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر

ز دیهیم و خراج هفت کشور

گرت همواره باید کامکاری

ز مور آموز رسم بردباری

مرو راهی که پایت را ببندند

مکن کاری که هشیاران بخندند

گه تدبیر، عاقل باش و بینا

راه امروز را مسپار فردا

بکوش اندر بهار زندگانی

که شد پیرایهٔ پیری، جوانی

حساب خود، نه کم گیر و نه افزون

منه پای از گلیم خویش بیرون

اگر زین شهد، کوته داری انگشت

نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت

چه در کار و چه در کار آزمودن

نباید جز بخود، محتاج بودن

هر آن موری که زیر پای زوریست

سلیمانیست، کاندر شکل موریست

عاشق بیت آخرش شدم، حبف که تو کتاب فارسی یه مقدار خلاصش کرده بودن.

_________________________________________________________

خب بین شعرای داستانی اعتصامی فقط همینا رو دیده بودم. اگه بازم هست اسمشو برام بفرستین تا ماست رو ویرایش کنم ^_^

داستان باران پس از آتش...

اشعار داستانی پروین اعتصامی

داستان خواب شیرین مرگ...

وانشات روح سرخ

تو ,ز ,کار ,پای ,کنی ,ما، ,چه می ,می کنی ,و نه ,و هم ,خود را

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ویناز چت|چت روم شلوغ|چت ایرانی|ادرس اصلی ویناز چت آنالیز پادرس دانلود کتاب شبکه جهانی اربعین مهدوی اینجا همه چی هست اداره کتابخانه‌های عمومی کلاردشت ترجمتن ، ارائه خدمات ترجمه و بازخوانی دانلود رایگان بازی و موسیقی